اهوراجوناهوراجون، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

روزمرگی های اهورای شیرینم

بدون عنوان

خدایا چرا نی نی من تکون نمیخوره،دارم دق میکنم از نگرانی،نکنه خدای نکرده مشکلی واسش پیش اومده.. ای خدای مهربونم اومدن پسرم تو زندگیم مثه یه معجزه بود از طرف خودت،تاالان با وجود همه ی سختیا خودت نگهدارش بودی از این به بعدم فقط به خودت میسپرمش...
27 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام گل پسر مامان پسرم دارم  روزشماری میکنم که تو بیای بغلم،این روزا انگار ساعتا نمیگذره،بدجور حوصلم سررفته احساس افسردگی میکنم،کاشکی نزدیک بودم به خونوادم..همش روزامو با خوابیدن یا تلویزیونو اینترنت میگذرونم دیگه از خواب هم اشباع شدم گاهی وقتا برات شعر میخونم قصه میگم ولی بازم تا بیکارمیشم دلم میخواد گریه کنم ،دلم میخواد برم بیرون ولی میترسم خدای نکرده مشکلی برات پیش بیاد عزیزم ولی از یه طرف دیگه میدونمم که این حس تنهاییو افسردگی بیشتر برا تو خطرناکه...خدای مهربونم بهم صبر بده که بتونم این 57روز باقیمانده رو هم به خیر و خوشی بگذرونمو پسرم بیاد پیشم و همه  تنهاییامو با وجودش پر کنه.
23 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام گل نازم خوبی مامان؟ بعد از 3روز نگرانی از کم شدن حرکاتت بالاخره دیروز عصر تصمیم گرفتی مامانتو از نگرانی دربیاری و مثه قبل خوب تو دل مامانی شیطونی کنی.. امروز رفتیم تو ماه  و شروع هفته  .هــــــــــــــــوراااا دیگه داره کم کم تموم میشه این انتظار امیدوارم این دوماه هم به خیر و خوشی بگذره و اهورای من سالم بیاد پیشم ...
21 بهمن 1392

بدون عنوان

خیلی نگرانم دوروزه حرکات نی نیم کم شده مثه روزای قبل نیست خیلی آرومه تکون خوردناش..خدایا پسرمو در پناه خودت حفظ کن...
19 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام گل پسر مامان از وول خوردنات تو دل مامان معلومه که خوبو سرحالی. امیدوارم که همیشه خوب باشی عزیزمن.. امروز بابایی برگشت کلی واسه پسرم و مامانش سوغاتیای خوشگل اورده بود ..دستش درد نکنه... خدارو شکر که از تنهایی دراومدیم...  
16 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام کوچولوی من عشق من نازم هستی من دیروز نوبت دکتر داشتیم دکتر میخواست ضربان قلب کوشولوتو چک کنه اما عزیزمن بازیش گرفته بود یه جا بند نمیشد هی از زیر اون دستگاهه فرار میکرد دکتر گفت چقد نی نیه شیطونیه بعدشم خانوم دکتر گفت نی نیت تپله .بزنم به تخته.الهی من قلبونت بلم تپل مپل من..دیگه اینکه گفت 20 فروردین سزارینت میکنم.ایشاللا تا اون موقع حسابی تو دل مامانی رشد میکنی عزیزم. وقتی از مطب دکتر دراومدم رفتم تو یه فروشگاه سیسمونی واسه پسرم یه بلوز شلوار خوشگل با یه آلبوم خاطرات قبل از تولد تا زمان مدرسه گرفتم.مبارک پسرم باشه...راستی چنددقیقه پیش مامان بزرگ دخترعموتو اورد تا ببینمش خیـــــلی ریزه میزه و بامزه بود خدا واسه پدرمادرش نگهش داره... ...
15 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام همه ی وجود مامان امشب منو تو تنهاییم خونه بابایی عصر رفت دبی. وقتی رفت دلم گرفت یه کم گریه کردم ولی بخاطر عشق کوچولوم زود سعی کردم از حالو هوای ناراحتیو گریه دربیام...عمه زهرا عصر اومد گفت اگه میخوای بمونم پیشت ولی من نخواستم مزاحمش بشم .....خدا کنه زودتر چهارشنبه بشه بابایی برگرده حوصلم سرمیره...گاهی وقتا تنها که میشم احساس ترس میکنم ولی پسرم با هر تکون خوردنش بهم میگه که تنها نیستم و یه مرد کوجولوی قوی ناز وعزیز کنارمه...خیلی خوبه که هستی پسرم خدارو بخاطر داشتنت شکر میکنم دوستت دارم گل پسرم  
12 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام پسر نازم امیدوارم اوضاع واحوالت خوب باشه عزیزم.دوتا خبر یکی اینکه زن دایی دنیا رفته سونو وبچش پسره یه خبر دیگه اینکه امروز نی نی عمو دنیا اومدمعصومه خــــــــانوم تولدش مبارک امروز نی نی من رفته تو 29 هفته تقربیا 10 هفته دیگه مونده تا تولد اهوراگلی ...به امید روزی که نی نی گلم بسلامتی بیاد تو آغوشم... ...
7 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام پسرم امیدوارم همه چی روبراه باشه برات عزیزم بااینکه از دیشب که رفتیم بیرونو برگشتیم خیلی کم تکون خوردی ولی ایشاللا که مشکلی نداری شایدم از چیزایی که واست گرفتیم خوشت نیومده شیطون..آخه دیشب رفتیم واسه گل پسرم تخت و کمد وموکت وپرده سفارش دادیم خیلی خوشگل بودن.گفتن تا یه ماه دیگه آماده میشه..به امید روزی که فندق مامان صحیح وسالم بیاد و از وسایلش استفاده کنه و بااومدنش زندگیمونو گرم کنه ...
3 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام عشق اهورایی من وای مامان اگه بدونی از دیشب تا حالا چقد احساس خوشحالی میکنم آخه دیشب  رفتم سونو بازم جینگلیمو دیدم وقتی رو تخت دراز کشیدم به دکتر گفتم میخوام بچمو ببینم آقای دکترم مانیتورو چرخوند سمت من بابایی هم اومده بود تورو ببینه همه جاتو واضح دیدم مخصوصا کف پای کوچولو و نازتو..الهی مامان قربونت بره وزنت 1100 بود ..خیــــــــــلی لذت بخشه حس مادر بودن  نمیشه با هیچ حسی مقایسش کرد و با هیچ کلامی توصیفش کرد..خدای مهربونم حسرت مادر شدنو به دل هیچ زنی نذار چون خودم چندین سال بااین حسرت زندگی کردم..... راستی فرداشب عروسی دایی مجتباست خیلی دلم میخواد برم ولی چون راه طولانیه و من استراحت مطلقم نمیتونم برم  خودشون چن...
1 بهمن 1392
1